گلدونه خونه ماگلدونه خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

مــــــــــــادرانـــــــــــــــــــه

اندر احوالات گوشواره

بعد از ظهر همون روزی که گوشت را سوراخ کردیم قسمت پشتی یکی از گوشواره ها گم شد منم از ترس اینکه دوباره سوراخ گوشت ترمیم نشه تندی آزانس گرفتم و دوباره راهی مطب شدم تا  یکی دیگه جایگزین اون گوشواره کنم. بعد از اینکه خانم پرستار یه نواش را داد برای  اولین بار من و تو تنهایی پیاده راهی مرکز شهر شدیم.. چقدر سخت بود تنهایی ولی خوش گذشت.. از امروز یاد گرفتی که شست پاتو می خوری ای دخمل شیطون من...
27 مرداد 1392

گوشواره

سرانجام در پنج ماه و هفت روزگی ات خودمان را قانع کردیم که گوشهای کوچکت را سوراخ کنیم. آقای پدر امروز اومد دنبالمون و ما را به مطب دکتر بداخلاق برد. می گم بداخلاق چون اصلا روش برخورد با یک بچه کوچک رو نمی دونست نه نازی نه خنده ای برای دخترک معصوم و بی رحمانه بدون هیچ پیش زمینهه ای گوش دخترک را سوراخ کرد. کمی گریه کردی گریه ات دردآوربود من که تمام بدنم با گریه هایت به درد آمد. نمی دانم گریه ات از درد سوراخ کردن گوش بود یا از ناآشنایی با دکتر. چقدر پشیمان شدم که چرا  برای سوراخ کردن گوش تو را پیش دکترت نبردم. به هرحال دخترم گوشواره هایت مبارکت باشد. 4 هفته دیگر گوشواره های خودت را می اندازی و برای ما دلبری می کنی. بزودی عکس  ...
21 مرداد 1392

پنج ماهگی

چند روزی هست که وارد ماه پنجم زندگی شیرین و پرافتخارت شده ای. غذای کمکی رو با فرنی شروع کردم و خدا رو شکر می خوری. می دونم خیلی بی مزه است. قطره آهنت را هم شروع کردم یک قطره از اونو من چشیدم وای خدای من چقدر دهانم طعم بدی گرفته بود دلم برایت سوخت تو چه طور این قطره خیلی بد مزه را تحمل می کنی عزیزکم. تعطیلات عید فطر را در منزل عزیزت(مادر بابا) گذراندیم. روزهای بارانی آن را با گشت در مرکز خرید گذراندیم ولی دریغ از یک چیز بدرد بخور و چشمگیر برای من. عمه جانت برایت شلوارک خرید دستش درد نکند یادت باشد از او تشکر کنی.
20 مرداد 1392

تا امروز

روز به روز شاهد پیشرفتهای روزافزونت هستم.. با دستهای کوچکت بازی می کنی و مدتی محو عکس العملهای متفاوت آن می شی. روزی با همین دستهای کوچک کارهای بزرگی خواهی کرد. مدتهاست دستهایت رو به پاهایت می رسانی و با اونها کلنجار می ری. دیگه مدت طولانی در طول روز نمی خوابی و خوابت کم شده و مدام شیطنت می کنی.  همین شیطنتها هم باعث شده شیر کم کم بخوری... کلماتی مثل ب.. بووو.. رو می گی و یه وقتهایی صدای ما ما رو ازت می شنوم.. دلم قنج میره برای حرف زدنت.. صبح که پا میشی با خودت کلی حرف می زنی تا منو از خواب بیدار کنی..  واقعا این حس مادری چیه که خدا تو وجود زن گذاشته. نفست به نفس کودکت بسته است با هر تکان و صدایی که کودکت کنارت در خواب انجام ...
15 مرداد 1392
1